یکی از لطف های خداوند به من این است که خانه ما نزدیک جمکران است و فاصله ما سواره حدود 10 دقیقه و پیاده حدود 1 ساعت راه بیشتر نیست برای همین مدتی بود هر هفته حداقل یک بار می رفتم جمکران بطوریکه اگر سه شنبه ها نمی توانستم بروم سعی می کردم شب جمعه و یا سحر جمعه بروم اما اگر سحر جمعه نمی توانستم برم ظهر جمعه می رفتم و اگر آن هم نمی شد غروب جمعه می رفتم و اگر غروب جمعه شد و من جمکران نرفتم یعنی آن هفته دیگر جمکران نمی توانم بروم .
اما گاهی اوقات هم هفته ای چند بار می رفتم ، نمی دانم بر دیدار امامم مشتاق بودم و یا ... آخه مدتی بود آرزویی داشتم در دل که روان می سوزد و جان کاهد اما تلاش می کردم وقتی که جمکران می رفتم ذهنم را از هر چیزی خالی کنم و برای عرض ارادت به جمکران بروم و فقط در آخر از آرزویم برای او بنویسم و در این مدت به او خیلی نزدیک شدم و خیلی حال خوشی در راه و مسجد بهم دست می داد ...
زمان می گذشت تا اینکه آرزویم در شعله بی رحمی دنیا سوخت و مدتی بی حس بودم و این اواخر هم دیگر نشد که درست و حسابی بتوانم جمعه ها جمکران بروم ، نمی دانم چرا ؟ ...
نمی دانم به حساب چی بگذارم ؟ اما می خواهم به حساب کلاس های فوق لیسانس تهرانم و مسافرت های تابستانی بگذارم که من هرگز از امامم دلخور نیستم و او را دوست دارم و امروز هم دلم خیلی برای جمکران تنگ شده و احتمالا هم نمی توانم بروم جمکران و هفته بعد هم به احتمال قوی نمی توانم بروم ، افسوس ...
و امید دارم امامم مرا یاد کند غروب جمعه آن هنگام که دیگر احتمال قوی دیگر نمی توانم جمکران آیم .
امید دارم امامم مرا دعا کند ، دعا کند جوانی را که هر جمعه عاشقانه سوی جمکران می آمد .
امید دارم امامم غروب جمعه لا به لای نامه های داخل چاه که بر ایشان عرضه می شود ، دنبال نامه ام بگردد و اگر نبود مرا دعا کند که ان شا الله هفته بعد بتوانم بیایم .
امید دارم امامم ، جوان عاشقی را که هر جمعه گوشه ای در مسجد جمکران او را دعا می کرد و با او سخن می گفت یاد کند .
امید دارم امامم سراغ مرا بگیرد و بگوید کجاست آن جوان پر مدعا که هر جمعه ما را در مسجد جمکران یاد می کرد .
امید دارم امامم کسی را که دلش کبوتر جمکران است یاد کند که من اکثر اوقات او را یاد کرده ام .
آه ، ای روزگار مگر من از تو چه خواستم ؟ مگر چیز زیادی است که من هر سحر جمعه قم باشم و بتوانم به جمکران بروم ؟
آه ، ای مسجد جمکران ، ای ملائک جمکران ، بی انصافی است اگر مرا یاد نکنید ، من هر هفته که قم بودم به جمکران می آمدم و اطرافیانم را یاد می کردم و حال که من از مسجد دورم آیا کسی است که مرا در آن جا یاد کند ؟
آه ، ای ستون ردیف اول با تو هستم ! آری با تو هستم ! نمی دانم مرا به یاد داری ، یا نه ! من که هرگاه به مسجد می آمدم کنار تو می نشستم ، کنار تو نماز می خوانم و تکیه بر تو برای امامم نامه می نوشتم .
تو را مردم از سنگ دانند ! اما من این چنین نپندارم ، مگر می شود که امامم ، صاحب من ، صاحب تو ، حجت خدا ، ولی خدا ، در کنار تو نماز بخواند و بر تو تکیه دهد و تو از سنگ باشی و از انفاس روحانی ایشان صاحب نفس و روح نشوی ! پس تو از سنگ نیستی بلکه دل من از سنگ است ، دل من اگر دل بود این جمعه که نمی توانم جمکران روم از من جدا می شد و سوی مسجد پرواز می کرد ولی دل من سنگی است اسیر من !
دل من اگر دل بود نه تنها خودش پرواز می کرد بلکه مرا از قید و بند زنجیرهای نفسم آزاد می کرد و مرا نیز به پرواز در می آورد و تمام درد این است که دل من دل نیست !
ذکر با اعلام منبع بلامانع است